-اِ....!!اینارو چراسروته چاپ کردن؟
دوباره کتایون غش کرد ازخنده وگفت:
-داداش کتابو سروته گرفتین!
اِ...!خب،بنویس.ازکجاش بگم؟
کتایون-ازهمه جاش!همه جاشوخوندیم.
کامیار-خب بنویس مامان بادام دارد نه!نه!ننویس!ننویس!بنویس مامان آرزوی بادام دارد!
-چراچرت وپرت می گی پسر!
کامیار-آخه بادوم انقدرگرون شده که فقط میشه مامان آرزوش روداشته باشه!
من وکتایون مرده بودیم ازخنده!
کامیار-بنویس بابانان داد نه نه اینم ننویس بنویس باباومامان هردونان داد!آخه حقوق بابا نرسید،مامان هم مجبوری رفت سرکار کمک بابا کردتابابا نان داد.
-بابا زودتربگوتموم شه دیگه!
کامیار- خب بنویس سارا ودارا باهم به مدرسه می روند نه نه ننویس ننویس!سارا ودارا غلط می کنن باهم به مدرسه بر ند بنویس ساراوداراهرکدام تنهایی به مدرسه می روند اگرم توراه همدیگرو دیدن نه به هم سلام می کنن ونه چیزی!سارا
ازاین ور خیابون به مدرسه میرود ودارا از اون ور خیابون!
من وکتایون دلمونو گرفته بودیم وفقط می خندیدیم
کامیار-نوشتی؟خب بنویس سارا ودارا دوستان خوبی برای همدیگرهستند نه!نه!اینم ننویس ساراودارا خیلی
بیجاکردن که اصلا اسم همدیگررو ببرن.چه برسه به دوستی!اینا چیه یاداین بچه ها می دن!
-بابابگوبریم دیرشد.
کامیار-بچه بنویس زودتردیگه.آهان این خوبه بنویس سارا ودارا درخانه به مادرشان کمک میکنند نوشتی؟
خب.بنویس سارا ودارا درروز های تعطیل باهم به گردش می روند نه نه نه نه!زبونم لال!زبونم لال!خدایاتوبه توبه!نمی دونم کی به این سارا ودارا اجازه داد که باهم ازاین کارا بکنن؟همین کارارو می کنن که به درس ومشق شون نمی رسن دیگه!زمان ما یه اکبربود ویه زهرا!کاری م باکارهمدیگه نداشتن واز صبح تا شب توخونه بودن ودرس می خوندن ازگردش مردشم خبری نبود انگاریه اشتباهی توسیستم آموزشی شده اینکه زندگی سارا ودارا نیس!زندگی مایکل جکسون رو ورداشتن کردن الگوتوکتاب فارسی اول دبستان.
اصلا ولش کن!دیگه م حق نداری این طرفای کتاب روبخونی لای اینجاهاروواکنی پدرت رودرمیآرم بذار
ازاین طرف بهت دیکته بگم!
آهان بنویس آن مرد امد
بعدباخنده برگشت طرف منو نگاه کردوگفت:مگه دیگه مردی م مونده که بیاد؟!
-بابا کلک ش روبکن بریم دیگه!
کامیار-بنویس آن مردداس دارد.نه!نه!چی داری می نویسی؟! الآن می ریزن اینجا و همه مونو می گیرن!آن
مرد که داس دارد کمونیست است!بنویس آن مردبیل دارد!آن مرد کلنگ دارد!آن مرداصلا ایرانی نیس! یه
افغانی است که اینجا کار می کند وپول هایش را می فرستد افغانستان!البته حالا که پول افغانستان شده دلار
آن مردبیل وکلنگش راورمی دارد ومی رود افغانستان هربیل که به زمین بزند ده دلار می گیرد که اگریک ماه آنجا کارکند می تواند یه آپارتمان دراینجابخرد!
-کامیارظهر شدآخه!
کامیار-من چیکارکنم؟تقصیراین وامونده س کتاب فارسی نیس که!مجله جوانان روورداشتن دادن دست بچه ها جای کتاب فارسی!اصلا این کتاب چرااینقدرکهنه س؟مال چه تاریخیه؟
صفحه اول کتاب واکرد ویه نگاهی انداخت وگفت:
-آتیش به جون گرفته این که مال سال پنجاه وچهاره!اینو ازکجا آوردی؟!
کتایون که می خندید گفت:ازتوچمدون بابا پیداش کردم!
کامیار-پس چرا دادیش به من که بهت دیکته بگم؟اینکه مال شماها نیس؟
کتایون-می دونم داداش اما این درساش بهتر چاپ شده!
کامیار-ورپریده چاپش بهتره یاقرطی بازیش؟تروخدانگاه کن!این یه الف بچه چطورنیم ساعت دوتاآدم بزرگ رو مچل کرده؟!
-بالاخره هرچی باشه خواهر توئه دیگه!
کامیار-بلندشودختر کتاب خودتو بیار ببینم!
تاکتایون که همش می خندید ازجاش بلندشد مادرکامیارم اومد تواتاق.دوتایی بهش سلام کردیم که گفت:
-دارین چیکارمیکنین؟
کامیار-بابابگیر یه دیکته به این بچه بگوآخه!ماکارداریم بایدبریم!کارخونه دیرشد!
مادرکامیاربا دست زدتوصورتش واومد جلو وگفت:
-وای خدامرگم بده!بلندشین شماها برین،من خودم بهش دیکته می گم!
تاما بلندشدیم مادرش یه فکری کرد وگفت:
کامیار!امروز جمعه س!
کامیار-کار،جمعه وشنبه نداره!مارفتیم خداحافظ.
تااومدیم راه بیفتیم مادرش گفت:
-حداقل بگو ظهرناهار چی درست کنم به خدادیگه عقلم به هیچی نمی رسه!
کامیار-خورشت بادمجون درست کن.
مادرکامیار-پریروز خوردیم که!
کامیار-فسنجون درست کن.
مادرکامیار-بابات دوست نداره!
کامیار-خوب حلیم بادمجون درست کن!
مادرکامیار-اِ...!بادمجون ندارم!توچرابندکردی به غذاهایی که آخرش جون داره؟؟
کامیار-طبع من اینطوریه!فقط اینجورغذاهارودوست دارم!
مادرکامیار-یه غذای دیگه نمی تونی بگی؟
کامیار-چرا!کوفته دست به گردن!
مامانش همونجوری مات شدبهش!من وکتایون غش کردیم ازخنده!دست شوکشیدم وبردمش بیرون که مامانش گفت:
شب جایی نرین آ!مهمون داریم.
دوتایی ازخونه کامیاراینا اومدیم بیرون ورفتیم طرف باغ.
-خب حالا چیکارکنیم؟
کامیار-چی رو؟
-الآن رودیگه!تاشب که مهمونیه چیکارکنیم؟
کامیار-بهترساکت روبذارخونه وبیاتابهت بگم تامنوداری غم نداشته باش بروزود برگرد.
راه افتادم طرف خونمون امانمی دونم چرا عوض اینکه ازوسط باغ برم که نزدیکتره بی اختیاررفتم خونه عمه کوچیکم که اون گوشه ازباغ بود که گوشه روبروش خونه مابود.
تاوسطای راه که رفتم پشیمون شدم واومدم ازهمون جا میون بربزنم طرف خونه خودمون اما نمی دونم چرا پام پیش نمی رفت !
چشمم به خونه عمه م بود فقط ازاونجایی که من واستاده بودم طبقه دوم خونشون دیده می شد وطبقه اول که هم کف باغ بود پشت شمشاداقایم شده بودودیده نمی شد یه دفعه دلم ریخت پائین!پشت شمشادااتاق گندم بود!گندم!
چندباراین اسم روتودلم گفتم هربار که می گفتم یه جوری می شدم!اومدم ازهمونجا برگردم وبرم خونمون امایه چیزی نمی ذاشت!انگار یکی منو داشت به زورمی برد طرف خونه گندم اینا!
مابچه های فامیل توخونه ها اتاق هایی روواسه خودمون ورداشته بودیم که همشون هم کف باغ بودنویه پنجره بزرگ داشتن که توباغ وامی شد!یعنی اولش تموم دخترعمه هام اتاق های طبقه بالا رو برای خودشون ورداشته بودن اماازبس کامیار ازآب وهوای طبقه پائین براشون حرف زد وازش تعریف کرد همه شون اتاقاشونو عوض کردن!انگارخیلی م از این کار راضی بودن!
خلاصه راه افتادم طرف خونشون ویه خرده بعدرسیدم پشت شمشادا ازبالاشون که چیزی دیده نمی شد!یه خرده بادست لاشون روواکردم .نمی دونم چرااینکارومی کردم امادست خودم نبود!بی اختیارکشیده شده بودم اونجا وخودم نمی دونستم دنبال چی اومدم!ازلای شمشادام چیزی معلوم نبود!
یه دفعه از خودم خجالت کشیدم وراه افتادم که برم خونمون امادوقدم بیشترنرفته بودم که یه دفعه صدای گندم روازتو اتا قش شنیدم.داشت آواز می خوند دیگه پاهام حرکت نکرد!نمی تونستم قدم ازقدم وردارم!هرچی سعی می کردم که ازجلو خونشون ردبشم،نمی تونستم!تاحالاسابقه نداشت که یه همچین احساسی داشته باشم!نمی دونم امروز چه م شده بود!
بالاخره نتونستم جلوخودمو بگیرم.برگشتم وشمشادارودور زدم وازروبروی خونشون رفتم جلو.سعی می کردم که آروم آروم برم که صدای پام بلند نشه.
درخونشون بسته بود وکسی م جلوپنجره ها نبود.منم یواش رفتم طرف اتاق گندم!
دوقدم بیشترباپنجره اتاقش فاصله نداشتم هم دلم میخواست برم جلو وهم دلم نمی خواست برم!باخودم گفتم نکنه لباس تنش نباشه!اگه اینجوری یه دفعه برم وجیغ بکشه چی میشه؟اصلا اگه جیغ م نکشه خودم چی؟؟خودم ازخودم خجالت نمی کشم ؟ازانسانیت وجوونمردی بدوره که یه همچین کاری روبکنم.ازاون گذشته من اصلاآدمی نبودم که اهل اینکاراباشم!حالاا گه کامیار روبگی یه چیزی ولی من تاحالا ازاین کارانکرده بودم!راستش خیلی م می ترسیدم!برعکس کامیارکه اصلا ترس حالیش نبود من خیلی ازآبروریزی می ترسیدم!
توهمین فکرابودم که دیدم جلوپنجره اتاق گندم واستادم ودارم بهش نگاه می کنم !جلوی آینه واستاده بودوپشتش به من بود داشت موهاشوشونه می کرد وآواز می خوند تازگی موهاشوکوتاه کرده بود ازاین مدلای جدید که دخترا موهاشونو تاسر شونه هاشون می زنن!خوشبختانه لباس تنش بود .یه شلوارجین با یه تی شرت خوشرنگ.
برعکس عمه وشوهرعمه م که قدشون نسبتا کوتاه بود گندم قدبلندی داشت وخیلی م خوش اندام بود.یعنی همیشه ورزش می کرد .بیشترم شنا.هفته ای سه روز می رفت استخر.شناش خیلی عالی بود.گاه گداری م که تابستون آب استخر وسط باغ روعوض می کردیم وتاچندروزی تمیز بود وماها همگی می رفتیم توش شنا ازهمه مون بهتر شنامی کرد تازه کلاس ژیمناستیک م می رفت برای همین م اندام خیلی قشنگی داشت.تااون لحظه اصلا به این چیزافکرنکرده بودم.یعنی هرو قت گندم رومی دیدم فقط یه دختر عمه رومی دیدم که ازبچه گی باهم بزرگ شدیم امانمی دونم چراامروز دیگه دخترعمه رونمی دیدم فقط گندم رومیدیدم یه دختربیست ویه ساله به اسم گندم!تاحالا به اسمشم اینجوری دقت نکرده بودم گندم!چه اسم قشنگی!سعی کردم که چهره ش روتوذهنم مجسم کنم اما انگار همه چیز ازیادم رفته بود!انگارتموم خاطراتم پاک شده بودوبرای اولین بار بودکه داشتم این دختر رو می دیدم!
چشم وابروش چه رنگی بود؟صورتش چه جوری بود؟قشنگ بودیانه؟فقط این یادم اومد که هرجاکه مادرم اینا جمع می شدن صحبت ازاین بودکه گندم ازهمه دخترعمه هام ودخترای فامیل خوشگل تره!دلم می خواست همین الآن برگرده طرف من که حداقل یه بارصورتش روببینم درست مثل اینکه برای اولین باره که به این دختربرخوردم هرچی به ذهنم فشارمی آوردم که حداقل یه خرده از صورتش یادم بیاد نمی شدیه دفعه از خودم خجالت کشیدم!واستاده بودم پشت پنجره
ش وداشتم دزدکی نگاهش می کردم خداخدا کردم که کسی منو ندیده باشه!اومدم همونجوری که اومده بودم برگردم که پام رفت رو یه تیکه چوب وقرچی صداداد!درجاخشکم زد!یه دفعه ازصدای چوب گندم برگشت طرف پنجره!دیگه نتونست ازجام تکون بخورم هرلحظه منتظربودم که یاجیغ بزنه ویاباعصبانیت باهام برخوردکنه قدرت هیچ کاری نداشتم حتی نمی تونستم حرف بزنم اونم انگارهمینجوری شده بود!فقط همونجور که شونه تودستش بود ودستش وسط هوامونده بود داشت منو نگاه می کرد حتی اونم نتونسته بود که کاملا به طرف من برگرده فقط صورتش طرف من بود دوتایی مثل مجسمه هاواستاده بودیم وهمدیگه رو نگاه می کردیم نمی دونم چقدرطول کشید که یه دفعه ازپشت سرم صدای کامیار اومد!
کامیار-سامان!سامان!
تاصدای کامیاربلند شد وبی اختیاردوئیدم وازجلودرخونشون اومدم بیرون وخواستم برم طرف خونمون که رفتم توشیکم کامیاراونقدرهول شده بودم که نمی دونستم بایدچی بگم وچیکارکنم!قلبم مثل چی میزد تموم تنم داغ شده بود کامیار داشت نگاهم می کرد که بیشترهول شدم وزود گفتم:
-اومدم ساکم روبذارم!
کامیاریه نگاهی به ساک که هنوز تودستم بودکرد وآروم گفت:
ساک روبذاری خونه عمه اینا؟
-نه نه ونه خودمون!
کامیار-اِ...!شماها اسباب کشی کردین واومدین خونه عمه اینا؟کی؟چطوراینقدربی خبر؟حداقل می گفتین ماهام می اومدیم کمک!
فقط نگاهش کردم که گفت:
حالا گیرم به سلامتی ومبارکی اسباب کشی کردین وتغییرمکان دادین اولا که منزل نومبارک!ایشاله که براتون اومد داشته باشه !ولی چراهنوز ساک دستته؟
یه نگاه به ساک کردم وگفتم:
-الآن میذارمش!
کامیار-ببین می گم آدرس خونه جدیدتونو به منم بده.یه وقت باهات کارداشتم دیگه نرم خونه قبلی تون!راستی ببینم خونه جدید روباوسایل خریدین؟
-گم شو!چی داری میگی؟
کامیار-می گم وقتی این خونه روخریدین وسایل توش روهم باخونه خریدین؟
-کدوم وسایل رو؟اصلا چی میگی تو؟
کامیار-می خوام بدونم دختر عمه مونم روخونه بود که شما معامله ش کردین؟
-بازشروع کردی؟
کامیار-مرتیکه!من شروع کردم یاتو؟ازپیش من رفتی که سک وامونده ت روبذاری وبیای نیم ساعته منو کاشتی وسط باغ رفتم دم خونتون مادرت می گه ازوقتی باتورفته دیگه برنگشته خونه اومدم اینجا که میبینم شما هراسون داری می دوئی وفرار می کنی !حالا من شروع کردم؟کجابودی؟
-هیچی به جون تو!
کامیار-به جون دوتا عمه هات!راستش روبگو اینجا چیکارمیکردی؟
راه افتادم طرف خونه خودمون که کامیار دنبالم دوئید ودستمو گرفت وگفت:
-اومده بودی اینجاوزده بودی به گندمزار عمه؟بالاخره فصل درووخرمن کوبی رسید؟!
-چی؟
کامیار-رفته بودی گندم دروکنی؟پس داس ت کو؟
-گم شو!شکرخداهمه می دونن که من اهل این چیزا نیستم!
کامیار-پس حتما مادرت فرستاده تت دنبال آرد گندم واسه حلوا!خدابه داد عمه برسه!آن مردآمد!آن مرد باچیز آمد!یعنی آن مردباداس آمد!
-اِ...!هیس.
کامیار-چیه؟می ترسی صدامونو گندم خانم بشنوه؟
-چراداد میزنی پسر؟بیا بریم این ورتا بهت بگم.
کامیار-آفرین چشم اگه قراره راستش روبهم بگی هرجایی بخوای باهات می آم بیا بریم بیاپسرخوب وراستگوودرستکارو درست کردار وصادق که الحق به همون بابابزرگت رفتی!حاج ممصادق صداقت پیشه صدوق زاده مصدق نیای صدق کیا!
دوتایی باهم رفتیم بیست متراون طرف تر ورویه نیمکت نشستیم.کمی آروم شده بودم.کامیاردوتا سیگارازتوجیبش درآور د وروشن کرد ویکی شوداد به منو گفت:
-ببین!آروم آروم وشمرده هر اتفاقی که افتاده برام بگو هرچی جزئیات روبهتر بگی بارگناهات سبکتر می شه ووجدانت آسوده تر بگو پسرعموجان!بگوعزیزم!بگووخودت روخالی کن می دونم الآن چه حالی داری!تحت فشاری!بریز بیرون وخودتو راحت کن.
-گم شو!
کامیار-نمی خوای بگی؟
-چیزی نیس که بگم!
کامیار-ببین میدونی که من رواین چیزا حساسم تا نفهمم توکجابودی که انقدررنگ وروت پریده وهول شدی ولکن نیستم!
اگه با زبون خوش گفتی که هیچی اگه نگفتی همین الان میرم تحقیقات محل!اونوقت گندش درمیآد ها!خودت مثل آدم همه روبرام بگو!
-به جون توکامیاراصلا دست خودم نبود!
کامیار-کاملا احساست رودرک می کنم منو شریک درد خودت بدون این کاراصلا دست خود آدم نیس!
-به جون تو اصلا نفهمیدم چی شد که اینکاروکردم!
کامیار-اصلا خودتوناراحت نکن من خودم حاضرم برات شهادت بدم که تودراون لحظه هیچ اختیاری از خودت نداشتی!
دیگه هرکی ندونه من میدونم توچه ببویی هستی!احتمالا یکی تحریکت کرده!
-آره بجون تو!ولی توازکجا می دونی؟
کامیار-دفعه اولم که نیس.تجربه دارم دیگه!
-ببین انگاریکی بزور منومی کشوند اونجا!
کامیار-خب!خیلی خوبه این!اگه شکایتی چیزی کردن میشه گفت که یه نفر تروبزور وادار به اینکارکرده جرم میآد پائین
-چه جرمی می آد پائین؟مگه اینکارجرمه؟
کامیار-بابا حالا که اینجا خودمونیم وکس دیگه ای نیس.این کارجرمه دیگه!
-نخیرهیچم جرم نیس ممکنه کار بدی باشه اما جرم نیس!
کامیار-ببینم تومطمئنی؟
-آره که مطمئنم هیچ قانونی نمیگه که اینکارجرمه!
کامیار-جون من راست میگی!؟
-آره به جون تو!
کامیار-ببینم تو میتونی دقیقا بگی که طبق کدوم بند یاتبصره یاماده ازقانونه که جرم نبودن اینکارو ثابت وتاییدمیکنه؟
-اصلا توهیچ قانونی این مسئله نیومده که بخواد جرم باشه یا نباشه؟
کامیار-تروخدا؟پس من بیخودی انقدرتاحالا می ترسیدم!
-اگه فکرمی کنی که من دارم بهت دروغ می گم بروازیه وکیل بپرس!
کامیار-نه!من حرف ترو قبول دارم توآدمی نیستی که بیخودی چیزی رو بگی ازاون گذشته توهم رفیقمی وهم پسرعموم دیگه دلت واسه من ازوکیل که بیشترمی سوزه!مگه نه؟
-خب آره معلومه!
کامیار-اصلا من تاحالاازتو دروغ نشنیدم که این دومیش باشه!
-من اصلا ازدروغ بدم می آد
کامیار-می دونم میشناسمت!
-اماکامیاربرای اینکه بهت دروغ نگفته باشم ته دلم یه خرده می ترسم!
کامیار-ترس واسه چی؟حالام که قانونم پشت مونه!
-آخه می ترسم یکی دیده باشه تم!
کامیار-اِ..!مگه کسی اونجابود؟
-نه!فکرنکنم!
کامیار-خب اول حواست روجمع می کردی واین ورواون ور رو نگاه می کردی بعد!
-نگاه کردم کسی نبود اما...
کامیار-وسواسی شدی به دلت بدنیار!
-اگه کسی دیده باشه چی؟
کامیار-خب اونوقت یه شاهدم هس!کاریه خرده مشکل میشه البته تواین روز وروزگار میشه شاهدم باپول خرید پس پول برای چی خوبه!واسه همین وقتا دیگه اما من یه چیزی برام خیلی عجیبه هرچی م میخوام به خودم بقبولونم نمیتونم!
-چی رو؟
ادامه دارد...
نظرات شما عزیزان: